پنج ساله که بودم خيلي دوست داشتم برم مدرسه؛ هر روز رو ميشمردم تا مهر دو سال ديگه بياد. تا چشم رو هم گذاشتم، روزها و ماهها گذشت و به يکباره صداي زنگ مدرسه را شنيدم. خدايا من! يعني من تو مدرسه هستم؟ کيف و کتاب و دفتر؟! آخجون مدرسه! غوغايي تو دلم بود. همش دور و ورم رو نگاه ميکردم. اون روز اول هول ورم داشت که نکنه ديگه مامانيرو نبينم؟! اما يه حسي بهم ميگفت: به مدرسه خوش اومدي! اينجا که ترسي نداره!
براي همه فرشتهها
اون سالها خيلي زود گذشت. هنوز تو خاطرات شيرين ابتدايي غوطهور بودم که ديدم رو به روم نوشته شده «مدرسه راهنمايي قائميه».
چشمامو ماليدم ديدم مثل اينکه دنيا نميخواد صبر کنه که با هم بريم، دير بجنبم ازم جلو زده! پس تصميم گرفتم من از زمان جلو بزنم. توي دوره ابتدايي هر سال يه فرشته دستمو ميگرفت و آرومآروم تو جادة دانش جلو ميبرد؛ يه جاده طولاني که شايد اونوقت نميدونستم آخرش کجاست. هر سال يه فرشته منو به فرشته ديگهاي سپرد تا رسيدم به جايي که جاده راهنمايي شروع ميشد. تو اين جاده تعداد فرشتههاي راهنما خيلي بيشتر شد؛ چند تا فرشته با هم منو ياري ميکردن. دستامو ميگرفتن و پا به پاي خودشون ميبردن.
يکيشون ازم ميپرسيد: ببينم ميدوني اگه نقطه نبود، چي ميشد؟ جوابش دادم: آره خوب، اگه نقطه نبود خطي هم نبود که بخواد پارهخط بشه!
يه فرشته ديگه دستمو گرفت و سؤال کرد: اگه حروف نبودن چي؟
فرشتهاي هم از اون دوردورا منو نگاه ميکرد. از نگاهش فهميدم که ميخواد درباره زمين و آسمون بپرسه. بهم گفت: هيچ ميدوني اگر هوا و گياهان نبودن چه اتفاقي ميافتاد؟
يه فرشته ديگه ازم پرسيد: اگه خداوند نبود چي ميشد؟ اولش گيج شدم، ولي منظورشرو زود فهميدم. يه فرشته ديگه هم بود که به من گفت: Hello خيلي تعجب کردم يعني اين فرشته مسئول چه کاريه؟ چرا با اين زبون؟
توي اين سالها اين فرشتهها با اين سؤالها با جوابهاشون، با توضيحهاشون منو بزرگ کردن، دستمو گرفتن تا پرواز يادم بِدن و باهاشون پرواز کنم.
توي اين فکرا بودم که يکدفعه به خودم اومدم، ديدم کنج اتاق نشستم و دارم روي صفحات کاغذ اين چيزهارو مينويسم.
واقعاً اين فرشتهها همون معلمام بودن، معلماني که از عمق جان منو و همة بچهها را راهنمايي کردن، در واقع به جامعه خدمت کردن و مانند شمع آب شدند، تا هنر خود را به ديگري برسونند.
عارفه دولتخواه(سوم راهنمايي)